رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

30 آبان- شهزاده رویای من

سلام شهزاده من مامان چی بگم از شیرینیات دلم میخاد همشونو اینجا ثبت کنم که یادم نره... اما خب بازم نمیشه. یادمه روز عاشورا که رفته بودیم هیئت ببینیم... حالا تو اون شلوغی تو واسه خودت سوار بر کالسکه اینور و اونور میرفتی و یکهو زدی زیر آواز ی شب تو خواب وقت سحر شهزاده ای زرین کمر.... اما خب خوندنت زیاد مفهوم نبود و فقط من و مامی میفهمیدیم... حالا تو اون شلوغی از دست تو و کارات خندم گرفته بود.... از بس که عشق ماشینی تقریبا اسم بیشتر ماشینهای دور و برمونو یاد گرفتی... افسان جون:ریو میگم اسم ماشین عمو مصطفی چیه:نِگان...(مگان) ...
30 آبان 1392

25 آبان - رادین و عزاداری حسینی

سلام نفس من پسر نازم حدود ده روزه که چیزی واست ننوشتم... راستش ما 5 شنبه 16 آبان رفتیم اراک تا دیشب... واسه همین نتونستم وبلاگتو آپ کنم... بذار از اول بگم... یکشنبه گذشته ما مهمون داشتیم...دوستهای عزیز خودم ساره جون و لیلا جون و زنعمو لیلای شما بهمراه زهرا و سعید... شانس اون روز ساعت 8 صبح بیدارشدی...و با سه تا مهمونهات اونقدرررررررررررررر بازی کردی که شب تا صبح از خستگی ناله میکردی... زهرا و ترنم هم در حین شیطونی کردن پرده وسط خونه را به همراه چوب پرده اش کندند... وای که چقدرررررررررررر خندیدیم.. البته بعد از اینکه مطمئن شدیم تو سر هیچکدومشون نیافتاده خدا را شکررر.. ...
25 آبان 1392

14 آبان - رادین و کامپیوتر

سلام نفسم همه زندگیم الهی مامان فدات بشه که تو هم عاشق کامیپوتری ...از حالایی وقتی داره برنامه ای باز میشه ،میگی مامان صبر کن دارد لود میشه... براحتی نرم افزار نقاشی و ماشین حساب کامپیوتر باز میکنی و باهاشون کار میکنی... این نقاشی که چه عرض کنیم این شکلها را تو چند روز پیش با paint کشیدی و من واسه اولین بار دیدم که چیز جالبی از کار دراومده و سیوش کردم... حالا شاید قبلا هم میکشیدی و میبستیش... خیلی راحت میری رو قسمت edit colorو رنگ مداد را عوض میکنی و شکل دیگه ای میکشی...بدون اینکه من کمکت کنم... اینم اولین کار هنری پسرم با کامپیوتر سطل رنگی را دیدی و گفتی مامان سطل زباله را بزنم.... ...
14 آبان 1392

8 آبان - بالاخره اسکــــــــــوتر

سلام نفسم اینروزا هم با تو میگذره...با شیرینیات.... بریم سر اصل مطلب بله اقا رادین ما هم بالاخره اسکوتر دار شد... وای که نمیدونی هر موقع تو تلویزیون یا بیرون کسی را میدید که سوار اسکوتر یا اسکیت ا چقدر اصرار میکردی مامان برام میخری؟؟؟ منم میگفتم بله بذار بزرگتر بشی.... تا اینکه چند روز پیش این کتابتو آوردی تا مامی برات بخونه... و این کتاب تو رو به آرزوت رسوند... چون با دیدن اسکوتر به مامی گفتی از اینا برام میخری.... و از اونجایی که مامی نمیتونه دل تنها نوه اشو بشکنه گفت بله که میخرم... هر چقدر من گفتم مامان بذار واسه بعد...اما مامی گفت من به بچم ...
8 آبان 1392

1 آبان - دو ساله شدیم

سلام عشق مامان پسرم اول از همه بگم که امروز وبلاگت 2 ساله شد.... اون زمان که این وبلاگ را برات درست کردم 7 ماهه بودی و الان 2 سال و 7 ماهه... فدات بشم گل من... ان شاا... تولد 200 سالگی وبلاگت را کنار نوه نتیجه هات جشن بگیری...   رادین 7 ماهه مامان : و اما رادین 2 سال و 7 ماهه من لازم به ذکره که این عکس با موبایل گرفته شده و البته کیفیتش پایینه... گلم اینروزا تو هم با عشق به ماشین و پلیس میگذره... وای که خدا نکنه ماشین پلیس تو خیابون ببینی سر از پا نمیشناسی.... و البته حسابی هم مقررات را رعایت میکنی... سوار ماشین که میشی ...
1 آبان 1392
1